مرثيه حضرت علي اكبر علي السلام

   علي علَي الدنيا بعدك العفا

تا کفن بر قد وبالای رسایت کردم

سوختم وز دل و پر درد دعایت کردم



آخرین توشه ام از عمر تو این بود علی

که غم انگیز نگاهی ز قفایت کردم



تو ز من آب طلب کردی و من ميسوزم

که چرا تشنه لب از خویش جدایت کردم



گر کمی آب نبودم که رسانم به لبت

داشتم اشکی و ایثار به پایت کردم



نگشودی لب خود هر چه تو را بوسیدم

نشنیدم سخنی هر چه صدایت کردم



پدرت را نبود بعد تو امّید حیات

جان من بودی و تقدیم خدایت کردم



یارب این دشت بلا این من و این اکبر من

هر چه را داشتم ای دوست فدایت کردم



آن خلیلم که ذبیحم نکند فدیه قبول

وین ذبیحی است که قربان به منایت کردم



ای (مؤید) چو تو را بنده ي مخلص دیدم

دگر از بندگی غیر رهایت کردم

(سيدرضا مؤيد )

مدح اميرالمؤمنين علي عليه السلام

              اسد الله علي

ميگيري از نگاه فرشته قرار را

مي آوري به وجد تو پروردگار را


هستي همين كه آينه ي رؤيت تو شد

دست تو پاك كرد ز رويش غبار را


در بستر رسول ، خدا شرح داده است

فرق (تو) را و غيرت (ياران غار) را *


از خاك گرده هاي تو ميچيند آسمان

يك كهكشان ستاره ي دنباله دار را


در خواب خود كوير شبي ديده چيده است

از دشت پينه كاري دستت بهار را


هر شب كنار بستر تو ،خواب ،ديده است

خواب ِ به خواب رفتن شب زنده دار را


نه شوق نان ، شوق نگاه تو ميكشد

هرشب كنار پنجره ها انتظار را


هم بازي شبانه ي طفلان بي پناه

در دست تو گذاشت خدا ذوالفقار را


چرخيد چرخ چاه شب و روز و چشم تو

تنها چشيد غُصه ي اين كج مدار را

(امير اكبر زاده)

*اشاره به شب ليلة المبيت كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام با شجاعت و غيرت تمام خطر كشته شدن را به جان خريدند و در بستر رسول الله خوابيدند و رسول الله از مكه به مدينه هجرت نمودند و خليفه ي اول اهل تسنن براي اينكه خودي نشان بدهد پيغمبر را تا مدينه همراهي كرد و در راه با رسول خدا براي اينكه از شر كفّار در امان بمانند در غاري مخفي شدند.(احمد بخدا غير علي يار نميخواست* پيغمبر ما همسفر غار نميخواست)


مرثيه حضرت علي اصغر عليه السلام

               با خود مُرَدَد است

يك گام رو به پيش و يكي رو به پس رود

با خود مُرَدَد است به سوي چه كس رود


به دستهاي خوني خود ميكند نگاه

جان آمده به لب كه به جاي نفس رود


پشت سرش نگاه عطش خيز مادري است

خيره مگر عبا ز روي طفل پس رود


در پيش رو ولي ، لشگر منتظر كه باز

برگردد و به سمت همان تير رس رود

****

قنداق را به سينه ي خود ميفشارد آه

آرام ميكند به سوي خيمه ها نگاه


آبش نداده اند بماند كه بر دلش

داغ دوباره ميزند اين خنده ي سپاه


گهواره مانده چشم به راهه مسافرش

همراه دختري كه شده گريه اش پناه


مانده كجا رود؟به سوي خنده هاي شوم؟

يا سمت گريه هاي عطشناك خيمه گاه

****

به دست هاي خوني خود ميكند نگاه

يك گام رو به پيش و يكي رو به پس رود

(امير اكبر زاده)