يا ساقي العطاشا

چشم ها از خبر ِمشكِ تو چون دريا بود

پدر از علقمه مي آمد و قدش تا بود

 

انكسار ِغمت از صورت بابا ميريخت

شور ميزد دل و در چشم همه پيدا بود

 

چون خودت خيمه ات از پا ز خجالت افتاد

كودكان مشك به دست و عطشي بر پا بود

 

دستهايت نه ستون ها ي دلِ عمه شكست

بي تو اي خورده عمود آه خوشي شد نابود

(شاعرش را نميشناسم)