داد و بيداد...

نرفته از نظرم ذوالجناح بر ميگشت

كه رفته رفته صدايت ضعيف تر ميگشت

 

ز بس كه بر بدنت زخم هاي كاري بود

كه زخم ِ تازه اگر بود بي اثر ميگشت

 

در ازدحام حرامي و نيزه هايِ بلند

شكافِ زخم ِ تنت باز و بازتر ميگشت

 

ميان حلقه ي نامحرمان خودم ديدم

كه شمر با سرت از قتلگاه بر ميگشت

 

غروب بود و ربابَت ميانِ آتش و دود

هنوز بين ِ مزاري پي ِ پسر ميگشت

(شاعرش را نميشناسم)