اميري حسينٌ و نعم الامير

گفتم چرا قلبم دگر بر تار زلفت گير نيست

سر بر زمين افكند و گفت خود كرده را تدبير نيست

 

اشكي به زير مقدمش انداختم رحمي كند

گفتا كه اشك بي ورع در رتبه ي تاثير نيست

 

گفتم بيا در بند كش اين بنده ي فرّار را

گفتا اگر عاشق شوي كاريت با زنجير نيست


گفتم که از ماها گذشت خدمت به درگاه شما

گفتا که در این دستگاه حرف جوان و پیر نیست

 

گفتم كه ديگر گوئيا گشتم جدا از عشق تو

گفتا كه يازهرا بگو برگرد كه هرگز دير نيست

 

گفتم كه ديگر گوئيا افتاده ام از چشم تو

با غم نگاهم كرد و گفت مولا ز نوكر سير نيست

(شاعرش را نميشناسم)